همه میدانند
همه میدانند
که من و تو از آن روزنهء سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخهء بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه میترسند
همه میترسند، اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم
...
"فروغ فرخزاد"
همه میدانند
همه میدانند
که من و تو از آن روزنهء سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخهء بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه میترسند
همه میترسند، اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم
...
"فروغ فرخزاد"
من با چشمان تو
اندوه آزادیِ هزار پرنده ی بی راه را
گریسته بودم
و تو
نمی دانستی...
"سیدعلی صالحی"
از دفتر: نشانی ها / نشانی اول
که حتی زمان به عبور خودش شک کند.
مثل مسافری که از پنجره ی قطار ِ در حال حرکت،
قطاری که ایستاده را میبیند.
تنها نگرانم این لحظه ی متوقف،
در حقیقت ِ تو سالها طول بکشد.
با چشمهایی ضعیف و قلبی ضعیف تر برگردی،
گمان کنی من جوان مانده ام.
برای تکاندن ِ خاک، بر شانه ام بزنی
و فرو ریختنم تو را بترساند.
"کیانوش خان محمدی"
باورت بشود یا نه
روزی می رسد که دلت
برای هیچ کس به اندازه من تنگ نخواهد شد
برای نگاه کردنم، خندیدنم
و حتی اذیت کردنم!
برای تمام لحظاتى که در کنارم داشتی
روزی خواهد رسید
که در حسرت تکرار دوباره من خواهی بود
می دانم روزی که نباشم
هیچکس تکرار من نخواهد شد.
"بهومیل هرابال"
ترجمه: پرویز دوایی
من که هر وقت عجلهای در کار بود
کلید را در جیبم پیدا نمیکردم،
طبیعی بود اگر جملهی "دوستت دارم" را
به موقع در دهانم پیدا نکنم.
تو مثل تمام معشوقههای دنیا
دیرت شده بود و باید میرفتی،
رفتی،
و من بعد از رفتنت بارها گفتم دوستت دارم،
بارها و بارها ...
مثل دیوانهای که رو به خیابان ایستاده،
و کلید را مدام در قفلی میچرخانَد که نیست...
"کیانوش خان محمدی"
دلشوره دارم امشب، از عطرِ تن وُ پیراهنت
دست مرا محکم بگیر، می ترسم از گُم کردنت
ای عشق پنهانی! مرا تا پهنه ی رویا ببر
مخفی در آغوشت ولی تا آخرِ دنیا ببر
می لرزم اما لحظه را، با قصه قسمت می کنم
پنهان ز چشمِ دیگران، دل را به اسمت می کنم
آهسته در گوشم بگو، در شب تو می مانی وُ من
افسانه های کهنه را تنها تو می دانی وُ من
دست ِمرا محکم بگیر، می ترسم از گم کردنت
دلشوره دارم امشب از عطر تن و پیراهنت
"صنم نافع"
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما، اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو.، فریب
قاصدک! هان، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام، ای! کجا رفتی؟ ای
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی، جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند.
"مهدى اخوان ثالث"
دارم این دلیلِ "تو را دوست دارم" را پیدا میکنم.
از لبهایت رد میشوم
از چشمهایت میگذرم
برمیگردم!
به چشمهایِ تو خیره میشوم
به لبهایِ تو بوس میکنم
دارم این دلیلِ "تو را دوست دارم" را پیدا میکنم
بهخواب میروم، تو را خوب نگاه میکنم
میروم
به دستهایِ تو میرسم
بهآن کشیدهیِ تمیز!
دارم این دلیلِ "تو را دوست دارم" را پیدا میکنم.
بر دستهایِ تو دست میکشم
به صورتم میزنم
گرم میشوم
موهایَت را بهدست میگیرم وُ
از دستهایِ تو رد میشوم
خود را میآویزم!
میمیرم وُ زنده میشوم
دارم این دلیلِ "تو را دوست دارم" را پیدا میکنم.
از لبهایِ تو کام میگیرم
از چشمهایِ تو نام
از موهایِ تو بالا میروم
از رویِ تو، رویا میچینم وُ...
دارم این دلیلِ "تو را دوست دارم" را پیدا میکنم.
"افشین صالحی"
حس خوبیست در آغوش خودت پیر شوم
اینکه یک عمر به دستان تو زنجیر شوم
آسمانم شوی و تا به سرم زد بپرم
با نگاه پر از احساس تو زنجیر شوم
حس خوبیست نفس های تو را لمس کنم
آنقدر سیر ببوسم... نکند سیر شوم؟!
درد اگر از تو به اعماق وجودم برسد
حاضرم دم نزنم تا که زمینگیر شوم
باید ابراز کنم نیت رویایم را
باید از زاویه ی شعر تو تفسیر شوم
یک غزل باشم و تا مرز جنونت بکشم
پر از آرایه و اندیشه و تصویر شوم
اولین تار سفید سر من را دیدی؟
حس خوبیست در آغوش خودت پیر شوم.
"صنم نافع"
می گویند:
"مردها در عشق
قانون ساده ای دارند
بخواهندت برایت می جنگند
نخواهندت با تو می جنگند"
اما من مردهایی را می شناسم
که درست وقتی می خواهندت
با تو و خودشان می جنگند
آنقدر می جنگند
تا از تو و خودشان
ویرانه به جای بگذارند
و کیست که ویرانه را دوست بدارد؟
آن روز دیگر دوستت ندارند
و می روند
مردها چه دوستت بدارند چه ندارند
یک روز یک جا سراغت را می گیرند
یادت می افتند
دلشان تنگ می شود...
اما ما زن ها
یک جور خاص عجیبیم
دوست داریم
دوست داریم
دوست داریم
دوست داشتنمان آرام است
جنگی نیست
نه برای به دست آوردن می جنگیم
نه از دست دادن
ما فقط در سکوت اتاق خوابمان
برق چشم مردی را مرور می کنیم
و چه باشد چه نباشد
گرمای آغوشش را به خویش می پیچیم
می مانیم، می سازیم و عشق می ورزیم
اما
اگر روزی خسته شویم
و کاسه صبر حوصله ما لبریز
یک شب
دو شب
سه شب
بیدار می مانیم
اشک می ریزیم
دلتنگ می شویم
و یک روز صبح بیدار می شویم
و می بینیم عشق زندگیمان در قلبمان مرده است!
از ِآن روز
از آن لحظه
دیگز فکر نمی کنیم
دلتنگ نمی شویم
سراغی نمی گیریم
ما زن ها از یک روز به بعد تمام می شویم.