شعر,شعر غزل

کوچه باغ شعر,شعر غزل,شعر,شعر مثنعوی,شعر مولوی,شعر گنجوی,شعر سعدی,شعر فردوس,شعر شیرازی,شعرفلسفی,شعر شاخ

شعر,شعر غزل

کوچه باغ شعر,شعر غزل,شعر,شعر مثنعوی,شعر مولوی,شعر گنجوی,شعر سعدی,شعر فردوس,شعر شیرازی,شعرفلسفی,شعر شاخ

شعر

آخرین مطالب

۹۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خواب

خواب دیدم وسط کوچه شب چاقوها
وسط ساعت بی خوابی مان پخش شدند
عطرها حس پراکندگی غم بودند
زهر ها معجزه کردند و شفا بخش شدند

سطرها مورچه هایی که به دیوار اتاق
رژه رفتند و کسی شعر تر آغاز نکرد
روی دوش همه شان جمجمه ی خونین
بدنی بود که از عشق لبی باز نکرد

بعد از ساختمان های خراب و متروک
نعره ی جن زدگی سم به زمین می کوباند
مرگ مانند هیولای توهم زده ای
خشمگین داشت فقط دم به زمین می کوباند

مات بودند تصاویر و به هم ریختگی ...

  • ۰
  • ۰

ﺿﺮﺑﺎﻥ


ﺿﺮﺑﺎﻥ ﻗﺪﻣﺖ ﻓﺮﻡ ﺭﻭﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ
ﺣﺮﮐﺎﺕ ﺑﺪﻧﺖ ﺭﻗﺺ ﺳﻤﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ

ﺷﺐ ﻭ ﺭﻭﺯﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﺎ ﺣﺮﻑ ﺗﻮ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻥ
ﻟﺐ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻓﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ

ﻗﺴﻤﺖ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻧﮑﻨﯽ
ﺑﯽ ﺷﺮﻑ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﮐﺬﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ

ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﺭﺳﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ
ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺧﻨﺪﻩ ﯼ ﻣﺴﺘﺎﻧﻪ ﺳﺰﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ

ﺩﻭ ﻗﺪﻡ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﺍﻏﻮﺵ ﻣﺮﺩﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ

  • ۰
  • ۰

شراب خانگی


گرفتم عمر را در شیشه ی ساعت نگه دارم
تورا در عکس می شد کاش از حرکت نگه دارم !

تو میراث هزاران باغ سرسبزی و من باید 
گلی همچون تورا در خانه با دقت نگه دارم

زلیخا را بگو فهمیده ام دیگر نمی ارزد
که من این عشق را یک عمر با تهمت نگه دارم

  • ۰
  • ۰

وصیت آخر

مرگم بهانه شد به من عاشقت کمی 
بین تمام مشغله هایت زمان دهی 
تا روی تیر برق سر کوچه ی شما 
عکسی زنند ، خاطره ها را تکان دهی

تن بی تو در مزار خودش دفن شد ولی
دل پای حرفهای خودش ایستاده است
حالا تو هم بیا و کنار جنازه ام 
اشکی بریز تا که غمت را نشان دهی

ده سال پیش وقت جدایی دل مرا

  • ۰
  • ۰

ناله

ناله از دوری آن کن که تو را می فهمد
عشق خود صرف همان کن که تو را می فهمد
درد دل،شعر قشنگ،این همه احساس لطیف
به کسی این سه بیان کن که تو را می فهمد
نوجوانی و جوانی چو بهاریست به عمر
پای آن ، عمر خزان کن که تو را می فهمد
دل به هر بار غم و درد فرو می ریزد
به کسی پس نگران کن که تو را می فهمد
عاشقی سود ندارد به خدا من دیدم

  • ۰
  • ۰

دست چین


دستم نمی رسد که تو را دست چین کنم
این شاخه هم که خر شده سر خم نمی کند

وقتی گل انار لبت قسمت من است 
پائیز از علاقه ی من کم نمی کند

یک سیب سرخ،سهم پدر بود و نصف کرد 
دادش به تو که نصف کنی با من و چه بد

حواٌ شدم که مال تو باشم ، ولی خدا 
من را شریک بچه ی آدم نمی کند

برفم که ذره ذره مرا ذوب میکنی
در آخرین سپیده دم قلٌه ی نگاه

  • ۰
  • ۰

ارامش

این دودها یعنی هنوز آرامشی باقی‌ست
یعنی پریشانی نکن، تا سوزشی باقی‌ست

این دودها یعنی تو تنها نیستی ای مرد
سیگارهایی را که داری می‌کشی باقی‌ست

دنیا همین قدرش برایم بس، که می‌بینم
در ابتدای دودهایم تابشی باقی‌ست

دارید میخندید و می‌گویید دیوانه‌ست...
این طعنه‌ها در حالتِ افزایشی باقی‌ست

حالا شما هُشیار! با شبها چه باید کرد؟

  • ۰
  • ۰

خون



این روزها خون می‌خورم از بس پریشانم
بـا عشق، با دیـوانـه‌گی دست و گریبانم

او سـازِ رفتن می‌نوازد بـارهـا اما
من مانده‌ام حتا دلیلش را نـمی‌دانم

از ابتـدایِ دوستـی تـا انتهــایِ عشـق
چون روحِ سرما خورده‌ی یک بیدِ لرزانم

گُم می‌شوم در خویش و باتو می‌شوم پیدا

  • ۰
  • ۰

وحشت

توی این مدت کسی از حال و روز من نگفت؟
از کسی که انتهای داستان از دست رفت 
مبداء تاریخ رویایش خیالات تو بود 
پا به پایت تا به وحشت های سال شصت رفت

فکر می کردی که عشق و عاشقی در فیلم هاست 
توی ذهنت هم نمی گنجید این تصویر ها 
دست من را می گرفتی لا به لای جمعیت 
از خیابان می گذشتیم از میان تیرها

هیچ از ذهنت گذشتم؟ خواب من را دیده ای ؟
ناگهان فریاد کردی بی صدا تاریخ را 
رفته ای تا دور دست و با خودت جنگیده ای ؟
فتح کردی سرزمین خالی مریخ را ؟

توی این مدت سکوتت نبض دنیا را گرفت ؟
با کسی در عشق بازی، کهکشان را دیده ای ؟
رفته ای گاهی سراغ عکس هجده سالگیم ؟
لحظه ای با خاطرات خوبمان خندیده ای ؟

  • ۰
  • ۰

ببخش


ببخش این هردو چشمم را اگر ناگاه می خوابد
که سربازان نمی خوابند وقتی شاه می خوابد

من از تو بوسه ی دزدانه ای می خواستم اما
چه سود آنجا که صاحب خانه ای آگاه می خوابد

سبک تر می کند پلک تو تیغ راهزن ها را
که گاهی کاروان خسته ای در راه می خوابد

چه در اندام ترد خویشتن داری که خود حتی
پلنگ بر پتو در حسرت این ماه می خوابد