خواب دیدم وسط کوچه شب چاقوها
وسط ساعت بی خوابی مان پخش شدند
عطرها حس پراکندگی غم بودند
زهر ها معجزه کردند و شفا بخش شدند
سطرها مورچه هایی که به دیوار اتاق
رژه رفتند و کسی شعر تر آغاز نکرد
روی دوش همه شان جمجمه ی خونین
بدنی بود که از عشق لبی باز نکرد
بعد از ساختمان های خراب و متروک
نعره ی جن زدگی سم به زمین می کوباند
مرگ مانند هیولای توهم زده ای
خشمگین داشت فقط دم به زمین می کوباند
مات بودند تصاویر و به هم ریختگی ...